ناگفته‌هاي يك آزاده و جانباز از نحوه اسارت و بعد از آن

فريدون بياتي بعد از ‌١٦ سال خدمت در شهرباني زمان طاغوت با درجه استوار دومي،به طور داوطلبانه ‌٩ روز پس از آغاز جنگ تحميلي عراق عليه به جبهه رفت و در سن ‌٣٧ سالگي و در تاريخ ‌٣/٨/٥٩ به اسارت نيروهاي بعثي عراق درآمد و بعد از تحمل ‌٩ سال و ‌٩ ماه و ‌٢٨ روز غم غربت و سختي‌هاي اسارت، ‌٢٩ مرداد سال ‌٦٩ آزاد و به ميهن اسلامي بازگشت.

ياتي مي‌گويد: سال ‌١٣٥٩ كه جنگ تحميلي آغاز شد. بعد از گذشت سه روز از شروع جنگ، بخشنامه‌اي با اين مضمون كه لازم است كساني كه در دفاتر مشغول خدمت هستند براي شركت داوطلبانه در دفاع تقاضاي شخصي بنويسند من نيز اين كار را كردم. حدود هفت روز از جنگ گذشته بود ‌٤٤٠ نفر بوديم كه در كوريدور شهرباني كل، روبروي وزارت خارجه ما را جمع كردند. از آنجا به پادگان قصر منتقل شديم. بعد از يك شب در آنجا ماندن, فرداي آن روز ما را در اختيار لشكر ‌٢١ حمزه گذاشتند چون شهرباني به طور جداگانه در جبهه عمل نمي‌كرد.

از روزي كه به جبهه رفتم تا اسارتم ‌٣/٨/٥٩ ، ‌٢٥ روز در جبهه بودم.گروهان ما را بدون اطلاع فرمانده گروهان و فرمانده عمليات، طعمه قرار داده بودند. جايي كه من اسير شدم ما بين خرمشهر و آبادان و جايي به نام دارخويين بود. ما در شادگان اردو زده بوديم.

روز دوم آبان، بني‌صدر با تعدادي از نظاميان ارشدي چون شهيد فلاحي و شهيد فكوري از مقر ما ديدن كردند. بني‌صدر گفت:امشب شما عازم جبهه‌هاي جنگ مي‌شويد. ساعت ‌٩ شب هم خودروهاي ارتشي ما را سوار كرده و تا چهار صبح با چراغ خاموش حركت كردند. چراغ خودروها خاموش بود ولي حجم آتشي كه بين نيروهاي ايراني و عراقي تبادل مي‌شد به قدري زياد بود كه تمام مسير را روشن مي‌كرد. ساعت چهار صبح در جايي كه از خودروها پياده شديم كه خاكريز عظيمي در برابرمان قرار داشت. دو نفر از دوستان كه از گروه شناسايي بوده و زودتر از ما به آنجا آمده بودند به ما گفتند كه اشهد‌تان را بگوييد, زيرا اينجا آخرين خاكريز ما است و جلوتر از اين عراقي‌ها مستقر هستند.

اين را به فرمانده هم گفت. فرمانده عمليات با فرمانده گردان تماس گرفت. فرمانده گردان صحت گفته گروه شناسايي را تاييد كرد و گفت: ما شبانه پاتك زديم و تا پنج شش كيلومتر جلوتر دست نيروهاي خودي است پس راحت به سمت جلو حركت كنيد. هنوز سه كيلومتر پيشروي نكرده بوديم كه ديديم سه لوله تانك در برابر ما قرار دارد. وقتي فرمانده‌ گردان با بي‌سيم در جريان اتفاق قرار گرفت با بيان اينكه تانك‌ها خودي هستند و به دليل تاريكي و نبود ديد كافي در شب اشتباه كرده‌اند, گفت: مشكلي نيست شما به پيشروي خود ادامه دهيد ما به آنها اطلاع مي‌دهيم كه شما ايراني هستيد.

فرمانده گروهان كه دستور پيشروي داد هنوز ‌١٥ قدم بيشتر نرفته بوديم كه تيربارهاي روي تانك‌ها به سمت ما شروع به آتش كردند.جايي كه ما با عراقي‌ها درگير شديم،مثل كف دست صاف بود.نه تپه و نه هيچ چيز ديگري كه بتوانيم در پناه آن سنگر بگيريم. بعد از گذشت زماني اندك متوجه شديم كه از سمت راست هم ما را به گلوله بسته‌اند.تازه زماني كه هوا روشن شد متوجه شديم در جاده‌اي هستيم كه خط مواصلاتي اهواز به خرمشهر است.بچه‌ها سينه‌خيز عقب مي‌رفتند به اميد اينكه جايي براي پناه گرفتن پيدا كنند و به فرمانده گردان اطلاع بدهند كه چه اتفاقي افتاده است؟.به محض اينكه دور مي‌شدند عراقي‌ها با سلاح‌هاي دوربين‌دار سر و گردن بچه‌ها را هدف قرار مي‌دادند.

اين كه در آن روز چه تعداد نيرو به شهادت رسيدند را نداشتيم. اما خانواده من روزنامه‌اي را كه خبر درگيري آن روز را منتشر كرد براي من نگه داشته بود. بعد از ‌١٠ سال كه برگشتم ايران و روزنامه را ديدم متوجه شدم از ‌١٤٦ نفر، ‌١٠٨ نفر شهيد شدند، ‌٣٢ نفر هم با جراجات بسيار اسير شديم.

از ساعت حدود ‌٦ صبح تا اذان ظهر درگيري ما با عراقي‌ها طول كشيد. آن زمان فشنگ‌هاي ما ديگر تمام شده بود. زيرا هر نفر بيش از ‌١٠٠ فشنگ نداشتيم و به هيچ وجه راهي براي دريافت مهمات از عقب نبود. دو – سه بار هواپيماهاي خودي آمدند اما آنقدر ضدهوايي عراقي‌ها فعال بود كه هواپيماها نتوانستند كاري صورت دهند و بي‌هيچ نتيجه‌اي برگشتند. طي اين چند ساعت درگيري فرمانده عمليات شهيد شد. فرمانده گروهان هم در آخرين لحظات قبل از شهادت تكه پارچه سفيدي را به استوار جعفري كه او نيز بر اثر اصابت سه گلوله مجروح شده بود داد و گفت: به ما خيانت شده بعد از آزادي از دست دشمن پيگيري كنيد كه از سوي چه كسي به ما خيانت شده است؟. پارچه را به سر تفنگي ببنديد و خود را تسليم كنيد. فرمانده بعد از دادن اين دستور به استوار جعفري شهيد شد. استوار جعفري هم آنچنان كرد كه فرمانده خواسته بود.

با اشاره عراقي‌ها سلاح‌هايمان را زمين گذاشتيم. از ‌٣٢ نفر، چند نفر جراحت عميق داشتند. من و يكي ديگر از همرزمان به نام احمد دستمالچي زير بغل يكي از آنها را گرفتيم تا با خود ببريم, بعثي‌ها جلوي پاي ما را به رگبار بستند و گفتند كه مجروحان را بگذاريد بمانند و فقط خودتان بياييد. رفتيم در يك سنگر تانك عراقي‌ها و در آنجا دست و پاي همه ما را به هم بستند و نشاندند. تازه آن موقع توپخانه ما شروع كرد به آتش كردن و از آنجايي كه ما در سنگر عراقي‌ها بوديم عده‌اي از بچه‌ها بر اثر آتش توپخانه خودي مجروح شدند. تا ساعت پنج بعدازظهر كه منطقه آرام شد براي بردن ما ماشين‌هاي ايفاي عراقي‌ آمدند. براي انتقال به ماشين‌ها دست و پاي ما را مي‌گرفتند و مثل گوني كاه به درون ماشين پرتاب مي‌كردند. يكي از برادراني كه در همين مسير يكي از پاهايش با خميدگي زير چند نفر مانده بود به نام اسماعيل بيگي در حال حاضر دچار معلوليت شده است. عراقي‌ها قبل از اينكه ما را سوار ماشين كنند با گشتن جيب‌هايمان هر چه از پول و وسايل ديگر بود به غنيمت گرفتند.

بعد از آن به مدت يك شب ما را در جايي به نام تنومه و در مدرسه‌اي نگه داشتند. بچه‌ها را به اتاق‌هاي مختلف مي‌بردند و تا صبح سؤالاتي از جمله اينكه شما چه تعداد تانك و نيرو داريد مي‌پرسيدند. بچه‌ها هم به خاطر ايجاد رعب و وحشت در دل عراقي‌ها بدون اينكه اطلاعي از آمار داشته باشند ارقامي را بسيار بالاتر از حد تصور خود بيان مي‌كردند.

فرداي آن روز ما را به پادگان زبير بردند. در اتاقي شايد ‌١٢ متري كه قبل از ورود ما ‌٧ نفر ديگر در آن بودند، با ورود ما در مجموع چهل و پنج – شش نفر مي‌شديم.در آنجا وضع بهداشت بسيار خراب بود. ظرفي را كه گوشه اتاق بود و اسرا به عنوان دستشويي از آن استفاده مي‌كردند بعد از كمي آب زدن به عنوان ظرف غذا استفاده مي‌كردند و در آن براي تمام اعضاي اتاق سوپ مي‌آوردند. بعد از گذراندن دو شب در دژباني مركز، يك شب در استخبارات و يك شب در راه بالاخره بعد از گذشت ‌٨ روز از اسارت در تاريخ ‌١١/٨/٥٩ به اردوگاه موصل ‌١ رسيديم. در آنجا فرمانده عراقي به نام سرهنگ فيصل كه بسيار بي‌رحم بود و معاوني داشت بااندامي ورزيده و بسيار قوي هيكل كه بسيار بد بچه‌ها را مي‌زد. به محض ورود به اردوگاه همه ما را جمع كرده و دستور نشستن دادند.

به اسرايي كه موي بلند داشتند دستور دادند كه موهاي خود را كوتاه كنند اين كار را محمد سوري كه در سالهاي اسارت شهيد شد به عهده داشت. بعد فرمانده با مترجم خود عبدالامير كه خرمشهري بود و قبل از ما اسير شده بود و در اردودگاه زندگي مي‌كرد در جمع بچه‌ها حاضر شد و خواست كه در بين اسرا هر كسي افسر است خود را معرفي كند. كسي اين كار را نكرد سرهنگ، سرگرد و سروان را هم صدا كرد اما هيچ كس جوابي نداد. تا اين كه گفت كساني كه درجه استوار دارند اعلام كنند، من درجه استواري روي شانه‌ام بود به همراه دو نفر ديگر از گروه جدا شديم و جلو رفتيم. از ما پرسيد كه استوار كجا هستيد؟ يكي گفت استوار زرهي تانك است, ديگري خود را استوار نيروي دريايي معرفي كرد. من گفتم كه استوار شهرباني هستم. من را به عنوان مسوؤل اسرا انتخاب كرد.

بعد از آن به هر نفر ‌٢ پتو، يك دست لباس، يك جفت پوتين، جوراب و دمپايي دادند و چهل و پنج – شش نفرمان را به يك اتاق بردند. چند روز بعد به بچه‌ها گفتم: برادران, عراقي‌ها مرا به عنوان مسوؤل انتخاب كردند, اما من مي‌خواهم، مسوؤل اين اتاق به انتخاب و خواست شما باشد كه با او همكاري كنيد.گفتم ما در دست دشمن اسيريم, دشمني كه قوانيني دارد كه بر ضد ما است. بنابراين ما بايد با يكديگر همكار و هماهنگ باشيم تا به اين ترتيب اهداف خود را پيش ببريم. بعد از گذشت چند روز و ديدن اينكه من با تمام وجود مثل پدر به همه كمك مي‌كنم و از هيچ كاري دريغ ندارم از من خواستد مسوؤليت خود را ادامه دهم.

زماني كه اسير شدم متأهل بودم و بيشتر برادران اسير مجرد بودند. براي افراد مجرد تحمل دوري شايد آسان‌تر بود. تنها چيزي كه تحمل مرا زياد كرد چنگ زدن به ريسمان الهي و دست به دامن اوليا‌ء و انبيا شدن بود و از بين تمام صفات آنان صبر و توكل به خدا بود كه به طور آشكار تحمل شرايط را آسان‌تر مي‌كرد.

حاج‌آقا ابوترابي نقطه عطفي بود كه با رفتار و اعمال و صحبت‌هايش، صبر ما را در برابر فشار عراقي‌ها بيشتر مي‌كرد. عراقي‌ها مي‌دانستند كه حاج آقا ابوترابي روحاني و نماينده حضرت امام (ره) است. سعي مي‌كردند او را يك جا نگه ندارند و اين از ناداني آنها بود. اگر او را يك جا نگه مي‌داشتند فقط در آن اردوگاه خط مشي او را الگو قرار مي‌دادند. ولي او هر جا مي‌رفت منش و رفتار خود را نشر مي‌داد و در موصل ‌١ و ‌٢ ,در مجموع ‌٣ سال در خدمت ايشان بودم.

اولين باري را كه ايشان به موصل ‌١ آمد فراموش نمي‌كنم. در اردوگاه ما كلا هشت آسايشگاه وجود داشت كه به خاطر ماه مبارك رمضان شرايط خاصي ايجاد شده بود. تعدادي از افراد نزد عراقي‌ها رفته و گفته بودند كساني كه در ماه مبارك رمضان براي نماز و سحري بيدار مي‌شوند ما را اذيت كرده و مانع آسايش ما هستند! عراقي‌ها هم يك روز در جمع بچه‌هاي اردوگاه در حياط گفتند كساني كه مي‌خواهند روزه بگيرند يك طرف جمع شوند. حدودا ‌٣٠٠ نفر كه در سه آسايشگاه جا داده شدند به عنوان بچه‌هاي مذهبي از جمع جدا شدند البته در بين جمع باقي مانده هم افراد نمازخوان و مذهبي بود ولي به علت فشارهاي زيادي كه روي اسراي مذهبي وارد مي‌آمد ترجيح دادند در بين اسراي ديگر بمانند.

مدتي كه از اسارت گذشت عراقي‌ها گفتند اسراي ايراني كه در بين بچه‌هاي مذهبي نبودند از ما خواسته‌اند كه براي سرگرم شدن و نجات از بيكاري و گذشت زمان، كاري را براي ما فراهم كنيد.

عراقي‌ها در پي صحبت با نماينده صليب سرخ دستگاه بلوك‌زني داخل اردوگاه آوردند تا هر روز دوازده نفر از يك اتاق با وسايلي كه عراقي‌ها در اختيار نيروها مي‌گذاشتند ‌١٠٠٠ بلوك بزنند و در ازاي آن ‌١٠ دينار مزد بگيرند. آن زمان دينار ‌٢٢ تومان بود. در اردوگاه طلبه‌اي بين اسرا بود به نام حاج حسين مروتي. به ما گفت: از نظر قانون اسلام كار كردن براي دشمن حربي حرام است.

عراقي‌ها بلوك‌هايي را كه ما مي‌زنيم براي درست كردن سنگر در برابر برادران ما و شليك به آنان استفاده مي‌كنند بنابراين با اتحاد سه آسايشگاهي كه ما در آنها بوديم از پذيرفتن بلوك‌زني سرباز زديم و به همين دليل با برخورد عراقي‌ها مواجه شديم, به طوريكه درب اين سه آسايشگاه در ‌٢٤ ساعت فقط ‌٥ دقيقه به روي اسرا باز مي‌شد. اين امر بي‌تحركي، عصبي شدن و بي‌حوصلگي بچه‌ها را در پي داشت. عده‌اي از اسرا سيگاري بودند و من كه سيگار نمي‌كشيدم بايد دود سيگار او را در يك فضاي بسته تحمل مي‌كردم و در حال حاضر به دليل همين امر مشكلات تنفسي شديد دارم.

از طرف صليب سرخ به خاطر قوانين ژنو در خصوص اسرا، حقوقي به تمامي اسرا تعلق مي‌گرفت،مثلا يك اسير ساده تا سرباز،ماهيانه ‌٥/١ دينار مي‌گرفت و با بالا رفتن درجه مبلغ بالاتري تعلق مي‌گرفت و با همين پول بود كه بچه‌ها سيگار مي‌خريدند. (در ضمن بخشي از اين پول صرف خريد تيغ براي اصلاح صورت مي‌شد, زيرا مجبور بوديم يك روز در ميان ريش خود را با تيغ بزنيم، حتي حاج آقا ابوترابي). البته يك عده به خاطر محدوديت‌هايي كه بود سيگار را ترك كردند. اما بعد از بازگشت به ايران در مواجه با مشكلات زندگي دوباره به سيگار رو آوردند.

برگرديم به ماجراي بلوك‌زني. بيش از سه ماه طول كشيد كه ما بلوك نمي‌زديم. ارديبهشت ماه بود كه حاج‌آقا ابوترابي را از اردوگاه الانبار آوردند به موصل ‌١ .البته من ايشان را نمي‌شناختم. وقتي وارد اردوگاه شدند يكي از بچه‌هاي قزوين كه در اتاق ما بود از پنجره ايشان را ديد و شناخت و گفت كه اين مرد نماينده حضرت امام در لشگر قزوين است و پدرشان نيز امام جمعه قزوين هستند. همه با شنيدن اين صحبت‌ها با صداي بلند چندين بار صلوات فرستاديم به طوري كه آسايشگاه‌هاي ديگر نيز به تأسي از ما صلوات فرستادند.

مرحوم ابوترابي سؤال كرده بود كه چه كساني صلوات مي‌فرستند زمانيكه در پاسخ شنيده بود بچه‌هاي مذهبي هستند كه سه ماه است به دليل نافرماني از زدن بلوك به پيروي از صحبت يك طلبه حاضر در بين اسرا، از اسارتگاه‌ بيرون نيامده‌اند، خواسته بود كه با طلبه به صورت مخفيانه ديداري داشته باشد. در ديداري كه با هم داشتند حاج آقا ابوترابي مي‌گويد كار شما از نظر اسلام درست است اما بايد موقعيت را سنجيد. سه ماه است كه ‌٣٠٠ نفر بدون حركت در اتاق حبس هستند. ما همه فكر و ذكر‌مان بايد اين باشد كه اگر توفيق بازگشت به ميهن را داشتيم يار جمهوري اسلامي ايران باشيم نه اينكه باري باشيم بر جمهوري اسلامي. اگر اين ‌٣٠٠ نفر حركت نكنند بيمار مي شوند و از پا مي‌افتند. پس شما به عراقي‌ها پيغام بدهيد كه ما كار مي‌كنيم. بعد از آن ما مشغول به كار شديم ولي پولي كه مي‌گرفتيم را صرف هزينه درمان بچه‌هاي بيمار مي‌كرديم.

سال ‌٦٧ كه حضرت امام قطعنامه را پذيرفتند همه بچه‌ها گريان شدند. دليل ما هم اين بود كه حرف امام نبايد دو تا شود. وقتي امام مي‌گويد صدام بايد برود، بايد برود. اما چون ما ‌١٠ سال از مملكت دور و از وقايع بي‌اطلاع بوديم. روزي كه حضرت امام(ره ) فرمودند من جام زهر را نوشيدم حتما شرايط اينگونه مي‌طلبيد و مصلحت در اين بود.

فرداي روزي كه اولين گروه آزادگان در تاريخ ‌٢٦ مرداد ‌٦٩ به ايران آمدند و به مرقد امام رفتند خبرش را از راديو شنيدم. سومين گروه هم ‌٢٩ مرداد ماه همان سال به ايران آمدند كه من هم جز آن گروه بودم. روزي كه از مرز مي‌گذشتيم ماموران صليب سرخ از آزادگان مي‌پرسيدند كه مي‌خواهي به ايران بروي يا به كشورهاي خارجي؟ در بين بچه‌هاي ما يك نفر هم نبود كه نخواهد به ايران بيايد. البته از اردوگاه‌هاي ديگر يك تعداد معدودي بودند كه بعدا به شدت پشيمان شده و خواهان وساطت حاج آقا ابوترابي براي بازگشت شدند.

بعد از بازگشت به ايران با پيگيري‌هاي تيمسار محمدي در ارتش كه زمان جنگ سرگرد بود متوجه شديم كه در شب عملياتي كه اسير شديم به ما خيانت نشده بلكه مي‌خواستند ما سر عراقي‌ها را گرم كنيم تا حمله اصلي از جاي ديگري صورت گيرد و اين طرح توسط شهيد آبشناسان فرمانده گردان ‌٢١ حمزه صورت پذيرفته بود. وقتي به اين موضوع پي برديم مكدر شديم كه حداقل بايد فرمانده گروهان از اين امر مطلع مي‌بود.

دو سه روز آخر اسارت وقتي مي‌دانستيم كه قرار به بازگشت است چشم‌ها همه گريان بود. فكر من اين بود كه ما ده سال از كشور دور بوديم. مردم كشور ‌١٠ سال از نظر فهم ودرك مسائل از ما جلوترند. زيرا ده سال با حضرت امام(ره )، شهيد بهشتي و آيت‌الله طالقاني زندگي كرده‌اند.

زماني كه آمديم ايران به جز يك ماه اول به دليل لطف دوستان براي ديدار تقريبا خانه‌نشين بوديم. من روز سوم به محل خدمت سابقم رفتم و اين را شنيدم كه برو هر زمان كه با تو تماس گرفتيم برگرد. ما قبول داريم كه تو كارمند ما هستي ولي براي ما بخشنامه آمده كه اسرا بايد ‌٦ ماه استراحت كنند، معالجه شوند و مشكلاتشان برطرف شده آن زمان به سر كار برگردند. من هم تشكر كردم و رفتم و بعد از ‌٦ ماه به سر كار برگشتم و از ‌٦٩ تا ارديبهشت ‌٧١ خدمت كردم و با ‌٣٠ سال سابقه خدمت بازنشست شدم.

وقتي همسرم از سختي‌هاي آن ده سال تعريف مي كرد من به حال او گريه مي‌كردم. مشكلات او بسيار بيشتر از مشكلات من بود. همسرم مي‌گفت وقتي حمله عراق و اينكه بايد به پناهگاه رفت اعلام مي‌شد مردها، خانواده خود را به مكاني امن مي‌بردند، اما من، فرزندمان را به حياط خلوت مي‌بردم و تنها كاري كه مي‌توانستم انجام دهم اين بود كه زيارت عاشورا و دعاي توسل بخوانم.

من جانباز ‌٥٠ درصد هستم.50 درصدي كه مربوط به مشكلات زمان اسارت است.براي آزاده‌اي كه ‌١٠ سال اسير بوده و از لحاظ روحي و نيز بيمارهاي داخلي دچار مشكلات عديده شده به دليل ديده نشدن مثل جاي تركش و گلوله ثابت كردنش كار سختي است.

در صحبت با آزادگان ممكن است بعضي به دليل تواضع منكر مشكلات شوند، اما من ادعا مي‌كنم بيشترشان مشكل دارند. مشكلاتي كه در برخورد با خانواده نمود پيدا مي‌كند و دلخوري‌هايي را پديد مي‌آورد كه هيچ كس مايل به ايجاد آن نيست. من خواستار رسيدگي دقيق به وضعيت روحي و جسمي تمامي آزادگان هستم.

منبع "ساجد

يزدفردا

  • نویسنده : یزد فردا
  • منبع خبر : خبرگزاری فردا